کنگاورآناهید- آموزشی فرهنگی اجتماعی سیاسی اقتصادی

تعلیم وتربیت راهبرد اصلی وزیربنایی کشور- گروه علوم اجتماعی متوسطه کنگاور

کنگاورآناهید- آموزشی فرهنگی اجتماعی سیاسی اقتصادی

تعلیم وتربیت راهبرد اصلی وزیربنایی کشور- گروه علوم اجتماعی متوسطه کنگاور

عقب ماندگی ایران ودلایل آن

 

گفتگو با دکتر احمد سیف #    مصاحبه از: مجید یوسفی

  چندین دهه است که ما ایرانیان پیوسته این سؤال اساسی را از خود می‌پرسیم که چرا و چگونه با وجود آن همه رونق فکری، فرهنگی و بعضاً‌ اجتماعی و اقتصادی در گذشته‌های دور- از عهد باستان تا همین اواخر- به یکباره دست از همه پیشرفتها و نوآوریها شستیم  و نتیجه آن شده که از تولید مادی و  معنوی بازمانده‌ایم؟

اگر چه تبیین‌ها و واکنشهای متعددی از طرف اندیشمندان و نویسندگان نسبت به این مسأله وجود داشته و هر کدام از چشم‌انداز متفاوتی به آن نگریسته‌اند اما این پرسش همچنان به قوت خود باقی است. به این مصاحبه توجه نمایید.

 * تحلیل وقایع تاریخی عمدتاً  یکی از الگوهای عملی و نظری برای رهایی از بن‌بست‌های سیاسی، اجتماعی و اقتصادی آیندگان است وتحلیل‌هایی هم که شما در آثارتان ارائه داده‌اید از همین الگو پیروی می‌کند اما وجه مشترک شما با آثار اندیشمند دیگری چون سیدجواد طباطبایی در این است که برای بازگشایی این گره‌ها گاه پنج قرن به عقب می‌روید و برای تحکیم بخشیدن به استدلال‌هایتان از همه منابع سود می‌جویید و در اکثر تحلیل‌هایتان این نکته وجود دارد که وضعیت ما ایرانیان طی این چند قرن اخیر هیچ گونه تغییری نکرده است. اگر چه طی سالهای اخیر ایرانی‌ها  تحرکاتی از خود نشان داده‌اند که افکار عمومی جهان را به خود جلب کرده است. به هر حال، فکر می‌کنید با پیشینه تاریخی  موجود چگونه می‌توان از این بحران رهایی یافت؟

 - برای این که بتوانم به این پرسش پاسخ بدهم باید  اندکی مشخص‌تر منظورمان را  از بحران روشن کنیم. این بحران به اعتقاد من، ابعاد گوناگونی دارد. اگر منظورمان بحران فرهنگی است که این بحران عمدتاً‌ ریشه خودی و محلی دارد و منشأ‌اش به تاریخ خودمان برمی‌گردد، ولی اگر منظورمان از بحران، بحران اقتصادی است که در آن صورت، با وضعیت دیگری روبه‌رو هستیم. این بحران یک وجهش ایرانی است، اما وجه عمده‌اش جهانی است. اغلب جوامع دنیا به صورت‌های گوناگون با این بحران روبه‌رو هستند. اگر به اقتصاد آمریکا یا اتحادیه اروپا بنگرید متوجه می‌شوید که اگر چه بحران به شدت بحران کنونی ما نیست ولی آنها هم از اثرات بحران در  امان نیستند. وضعیت در کشورهای پیرامونی- برای نمونه ترکیه، پاکستان، آرژانتین، مکزیک و یا مصر و نیجریه- اما به خصوص بسیار نگران کننده است. عوامل محلی  و منطقه‌ای تنها می‌تواند موجب تشدید یا تضعیف وضعیت بحرانی بشود. به مقدار زیادی بحران اقتصادی ماهیتی جهانی دارد و کشورهای صنعتی نیز از این بحران جهانی مصون نمانده‌اند. برای نمونه، اگر جامعه آمریکا را در نظر بگیرید آن جامعه هم گرفتار بحران اقتصادی است و  هم گرفتار بحران فرهنگی. ولی بحرانش با بحران ما فرق می‌کند. شما اگر به نوشته‌های چامسکی و بسیاری از دانشوران دیگر آمریکایی نگاه کنید، متوجه ابعاد این بحران خواهید شد. در حوزه اقتصاد، هم بیکاری در حال افزایش است و هم کسری تراز پرداخت‌ها و کسری بودجه دولت و فقر و نداری روبه‌افزایش است. اوضاع در بازار سهام به شدت نگران‌کننده است یعنی برای چهارمین سال متوالی قیمت سهام نزول کرده است  و این وضعیتی است که در تاریخ سرمایه‌داری سابقه نداشته است. در عرصه‌های فرهنگی نیز برای مثال، در آمریکا، بنیادگرایی مذهبی- اگر چه چامسکی با استفاده از بنیادگرایی موافق نیست- کاملاً  روآمده است. بوش و گروهش گمان می‌کنند برای «متمدن کردن» جهان وظیفه مذهبی  دارند و همین است که استراتژی جدیدشان را برای دیگران بسیار مخاطره‌آمیز می‌کند. یا در آمریکای لاتین و آفریقا شما با انواع و اقسام بحران روبه‌رو هستید. در خصوص آفریقا، اگر بحران اقتصادی را کنار بگذارید با بحران جدی بیماری ایدز روبه‌رو هستید که متأسفانه کسی هم نمی‌داند چگونه باید با آن مقابله کرد. البته منظورم از اشاره به بعد جهانی بحران‌ اصلاً  این نیست که ادعا کنم خودمان در تشدید این بحران هیچ نقشی  نداشته‌ایم. آن یک مقوله دیگر است.

و اما اگر بخواهم اندکی کلی‌تر  به سؤال شما جواب بدهم باید بگویم که در خصوص وضعیت خودمان، به گمان من نزدیک به دو قرن گذشته ما در ایران تقابل سنت و مدرنیته را داشته‌ایم. چه در دوره  مشروطه و چه  حتی در دوره  امیرکبیر و میرزا حسین خان سپهسالار. به نظر من با تحولات بهمن 57 هم این مشکل مرتفع نشده و حتی پیچیده‌تر هم گشته است. من البته اعتقاد ندارم که وضعیت طی این چند قرن اخیر هیچ‌گونه تغییری نکرده باشد. ولی این درست است که سرعت تغییرات در ایران بسیار کند بوده است. در مورد سالهای اخیر شاید فرصتی پیش آمده بود تا به بعضی از جنبه‌های این مشکل بپردازیم. اما متأسفانه این فرصت از دست رفت یا دچار فرصت‌سوزی شدیم. دست کم ظواهر امر نشان می‌دهد که نتوانستیم این تناقض را حل کنیم و مشکل ما همچنان باقی است.

  * مقصودتان این است که آن قواعدی  که در قرن 18 و 19 در ایران مترتب  بود  آیا همان قواعد در دنیای امروزه همچنان بر وضعیت کنونی ما حاکم است؟ مشکلی که ما ایرانیان در دوره قاجاریه و یا حتی پیشتر  در دوره صفویه با ‌آن مواجه بودیم امروز هم با آنها درگیریم. با این توضیح آیا شما جزو دسته‌ای هستید که معتقدند ایرانی‌ها مشکل خاص خصلتی دارند؟

 - نه، به طور مطلق با این بحث که ژن ما ایرانی‌ها معیوب است مخالفم. بر این نگرش به گمان من دو تا ایراد اساسی وارد است: اولاً  کسانی که کار را به خرابی ژن می‌کشند  می‌خواهند که این مسئولیت‌گریزی تاریخی‌مان در مواجهه با خودمان دست نخورده بماند. چون وقتی ژن خراب باشد، پس من ایرانی در این  خرابی مسئولیتی ندارم و از آن مهمتر، از دست من ایرانی برای تغییر وضعیتی که در آن هستم چه کاری برمی‌آید؟ ثانیاً،‌ این نگرش با کاهلی و تن‌پروری گسترده‌ دامن‌مان در برخورد با مسائل و مشکلاتی که داریم نیز همخوانی دارد. وقتی اشکال از ژن باشد، اصلاً‌ منطقی  است که من کاری نکنم چون نه تنها نتیجه‌ای حاصل نخواهد شد بلکه وقتی  ژن ضایع باشد بهتر است که از این کارها نکنیم. اما از این مباحث که بگذریم، ‌اجازه بدهید برای شما چند تا نمونه بدهم تا عدم وجاهت منطقی این نگرش روشن شود. در سال 57 یعنی زمان انقلاب اسلامی- که من متأسفانه آن موقع در ایران نبودم- همه کسانی که در ایران بودند به چشم خود دیدند که برای دوره‌ای کوتاه رفتار ایرانیان جز این چیزی بود که الان هست. اگر مسأله خصلتی و ژنی است پس چرا در آن چند ماه رفتار ایرانی‌ها آن گونه بود؟ یا در زمان مصدق، با همه مشکلاتی که امپریالیست‌ها و وابستگان بومی‌شان برای جامعه و اقتصاد ما درست کرده بودند ولی مردم یکدیگر  را پاره نمی‌کردند. نه!‌ من  با این بحث که ژن ایرانی‌ها معیوب است شدیداً‌ مخالفم.

فکر می‌کنم مجموعه‌ای از عوامل اقتصادی- تاریخی و فرهنگی باعث شده که ما این گونه رفتار کنیم و این مجموعه است که بر رفتارها و کردار ما تأثیر می‌گذارد. تا موقعی که ما با خودمان برخورد نکنیم و دست از این مسئولیت‌گریزی  تاریخی هم برنداریم هیچ چیز تغییر نخواهد کرد. نتیجه این مسئولیت گریزی تاریخی هم  این شده  که ما اصلاً نیاز و ضرورت تغییر را احساس نمی‌کنیم و به همین خاطر، برای بهبود وضعیت کلی‌مان قدمی هم برنمی‌داریم. خرابی اوضاع هم  یا تقصیر این  نیروی بیرون از ما می‌شود یا آن نیرو. به همین خاطر هست که تئوری‌های گوناگون توطئه  در میان ما ایرانی‌ها این همه جذابیت دارد. اغلب فکر می‌کنم که ما خودمان،  هر کدام یک دایی جان ناپلئون تمام عیاریم و همه چیز را به این یا آن قدرت خارجی وصل می‌کنیم. پذیرش این ناتوانی کاذب ولی مزمن و این بی‌باوری  تاریخی به قابلیت‌های خودمان باعث شده  که ویژگی جالبی پیدا کنیم.   یکی این که فکر نمی‌کنم هیچ ملتی را بتوانید پیدا کنید که به اندازه ما از زمین و زمان شکایت کند و راجع به همه چیز دائماً‌ غر بزند و از آن بدتر، من ملتی را ندیده‌ام که به اندازه ما ایرانی‌ها از خودش به این صورت متنفر باشد. مقوله تنفر از خویش به شکل و صورت‌های متفاوتی خود را نشان می‌دهد. نمونه دست به نقدی که می‌توانم اشاره کنم شیوه رانندگی  در ایران است که در اغلب موارد به جای این که رانندگی باشد به واقع کوشش‌های ناموفقی برای خودکشی است.

 با خودمان صادق باشیم و سرخودمان را شیره نمالیم . دیگران به کنار، آیا کسی که از خودش متنفر نباشد به این صورت در جاده‌ها رانندگی  می‌کند؟ برای این که فکر نکنید همین‌طور نسنجیده و از روی هوا و هوس دارم چیزی می‌گویم خواهش می‌کنم به دور و بر خودتان نگاه کنید. به صفحه تسلیت روزنامه‌ها بنگرید. به قبرستان شهری که در آن زندگی می‌کنید سر بزنید. تا کی می‌خواهیم این همه خسارات انسانی و مالی را بپردازیم و قدمی برای بهبود برنداریم؟ مسأله از آن جا جدی می‌شود که همین ایرانی‌ها در جامعه‌ای دیگر طور دیگری رفتار می‌کنند ولی به این‌جا که می‌رسند وضع به این صورت در می‌آید. برای مثال در لندن، همین ایرانی عزیز به گونه‌ای دیگر رانندگی می‌کند؛ یعنی به محض این که وارد کشور قانون‌مداری می‌شود از خود رفتار قانونمندی نشان می‌دهد. یا برای شما نمونه دیگری بدهم. دو سال پیش که در ایران بودم برای انجام کاری باید به اداره گذرنامه می‌رفتم. جلوی در ورودی اداره مربوطه نوشته بودند که از آوردن تلفن همراه خودداری فرمائید. فردی که همراه من بود اصرار می‌ورزید که با تلفن همراه وارد ساختمان بشود و مأمور مسئول هم به درستی اجازه نمی‌داد. رفتار همین فرد در انگلیس به‌طور کامل به گونه‌ای دیگر است. اگر همین قاعده در انگلیس رعایت می‌شود چرا در ایران رعایت نمی‌کنیم؟ یا در مورد رانندگی، شما بهتر از من می‌دانید که ایرانی‌ها در مسایل روزمره بسیار مبادی آداب هستند و به گمان من، اندکی زیادی تعارف می‌کنند. اما در روابط شهری و حوزه‌های عمومی- همین مورد رانندگی- بسیار خشن و شتاب‌زده می‌شوند. خوب! اگر کمی از این تعارفات دست و پاگیر را در رانندگی هم رعایت کنیم! آیا آسمان به زمین خواهد آمد؟ من بجد عقیده دارم که بحث، بحث ژن نیست. گرفتاری اصلی ما ریشه و منشاء فرهنگی دارد.

بعضی‌ها هم دوست دارند که در تحلیل رفتار ایرانی‌ها همه گناهان را به دوش دولت بگذارند. با این دیدگاه هم موافق نیستم. اگرچه دولت‌ها هم در دامن زدن به این نوع رفتار بی‌تقصیر نیستند ولی همه گناه را به گردن دولت انداختن به نظر من نادرست است.

 * مثال‌هایی که آورده‌اید نشانگر این واقعیت است که سیستم همه این روابط را تعریف می‌کند. پس باز هم می‌رسیم به سیستم که در این جا می‌تواند همان نهاد دولت را در اذهان متبادر سازد.

 - ببینید! شما به یک معنا می‌خواهید بگویید سیستم به تنهایی تعیین کننده است در حالی که رابطه میان این‌ها به گمان من، یک رابطه دیالکتیکی است. یعنی در این جا هم مردم مقصرند و هم دولت‌ها. به سخن دیگر، شما اگر بهترین سیستم دنیا را در نظر بگیرید اما اگر مردم نخواهند آن سیستم را بپذیرند آن سیستم عمل نمی‌کند و بالعکس اگر دولت قانونمند نباشد مردم چه می‌توانند بکنند جز این که آئینه‌ای باشند که رفتار دولت‌ها در آن منعکس می‌شود؟

 * چرا این سیستم در همه نقاط پیشرفته و متمدن جهان درست عمل می‌کند اما در اینجا این گونه رفتار می‌کند؟

 - پاسخ این پرسش اساسی بسیار مفصل است ولی، از جمله به این دلیل که ما همیشه منتظریم تا کسی بیاید و ما را نجات بدهد. نمی‌دانم زمینه‌های فرهنگی این چشم‌انتظاری چیست؟ ولی متأسفانه همین دیدگاه سبب شده است که ما خودمان را فاعل تاریخ نبینیم بلکه بیشتر خود را مفعول تاریخ می‌دانیم. باور گسترده به تئوری‌های گوناگون توطئه در ایران که با خصلت مسئولیت گریزانه ما عمیقاً سازگاری دارد ناشی از این است که تقریباً در هیچ عرصه‌ای راضی به پذیرش هیچ مسئولیتی نیستیم. به سخن دیگر، اگر همت کنیم- که اغلب نمی‌کنیم- و به مشکلات‌مان بپردازیم اغلب به جای علت‌یابی علت تراشی می‌کنیم و طبیعی است که با علت تراشی مشکلمان رفع نمی‌شود. آن وقت است که توطئه‌پنداری به دادمان می‌رسد.

اجازه بدهید از علت‌تراشی مثال بزنم. من هر وقت در ایران به وضعیت رانندگی ایراد می‌گیرم خیلی از دوستان من می‌گویند که چون در این کشور اتومبیل‌ها از رده خارج نشده و همه ماشین‌ها پس از سی‌سال هنوز استفاده می‌شوند ترافیک امام مردم را بریده است. به عبارت دیگر، ادعایشان این است که در ایران تعداد اتومبیل زیاد است. خوب این علت تراشی است چون در انگلیس که مساحت آن به اندازه مازندران است و اغلب خیابان‌های لندن هم از خیابان‌های تهران بسیار تنگ‌ترند و چندین برابر ایران اتومبیل وجود دارد ولی در لندن با معضل ترافیک به صورتی که در تهران هست مواجه نیستیم. دلیل آن به سادگی این است که اکثریت قریب به اتفاق مردم قوانین را رعایت می‌کنند ولی وضعیت در تهران، دقیقاً عکس آن است؛ یعنی اینجا کمتر راننده‌ای را می‌بینید که به قوانین احترام بگذارد. تا موقعی که به خودمان نگاه نکنیم و نسبت به ضعف‌های بی‌شمارمان بی‌گذشت نباشیم و در رفع‌شان نکوشیم هیچ چیز درست نمی‌شود.

 * فکر می‌کنم این نتیجه معقول باشد که سیستم برنامه یا نرم‌افزاری می‌نوشت و هر دو را با هم هماهنگ می‌کرد.

 - گمان نمی‌کنم که در انگلستان، آلمان و یا فرانسه این گونه عمل کرده باشند؛ یعنی در مقطعی، نظامی ظهور کرده باشد که تمام این الزامات را تعیین کرده باشد. در یک فرایند نسبتاً طولانی و با جدیت و پشتکار، مردم و دولت‌ها کار کردند تا این وضعیت کنونی به دست بیابد. در انگلیس، احترام به قانون در میان اکثریت وجود دارد و یا اکثریت مردم به این اعتقاد دارند که وقتی درآمد اضافه بود باید مالیاتش را پرداخت اما در ایران می‌بینید که در اغلب موارد تعاریف ما از مفاهیم هم وارونه است. شما نوعی که از درآمد خوبی هم بر خورداری سعی می‌کنی کمتر مالیات بدهی و اگر موفق بشوی سر دولت کلاه بگذاری، آدم زرنگی هستی. این تعریف ما از زرنگی است. شهروند سالم و منضبط در دیدگاه ما، یک فرد احمق به حساب می‌آید ولی شهروندی که سر همه کلاه می‌گذارد، یک انسان باهوش و زرنگ قلمداد می‌شود. خوب با این تعاریف وارونه که نمی‌توانیم جامعه مدرن بسازیم. اساس جامعه مدرن روی نظم و دقت و حتی صداقت اجتماعی قرار دارد. هم در میان انسان‌هایی که در آن جامعه زندگی می‌کنند و هم بین انسان‌ها و دولتی که برآنها حکم می‌راند قراردادهای اجتماعی نوشته و نانوشته‌ای وجود دارد که اکثریت خود را به رعایت آنها مؤظف و متعهد می‌دانند. آدام اسمیت 200 سال پیش گفت که یکی از مختصات جامعه مدرن نظم و دقت است. حالا با همین یک معیار با جامعه خودمان نگاه کنید. مثلاً پزشک وقت تعیین می‌کند ولی خودش سر موقع در مطب نیست. با دوستی قرار می‌گذاریم ولی سروقت حاضر نمی‌شویم فکر می‌کنم آیا ساعت به این جامعه رسیده است یا خیر؟ چون چگونه می‌توان به این شدت و گستردگی نسبت به وقت خود و دیگران بی‌توجه بود؟ آن وقت انتظار دارید کسی که عمر خودش را که به هیچ قیمتی قابل بازیابی نیست این گونه تلف کند مثلاً دلارهای نفتی را با مسئولیت هزینه کند! بدیهی است که نمی‌کند. البته همین مسایل معمولی ناشی از یک سری کمبودهای پایه‌ای است که باید به آنها بپردازیم ممکن است که دست‌یابی به جامعه‌ای مدرن حتی به عمر من و شما هم قد ندهد ولی این دلیل کافی و قابل قبولی برای کار نکردن و زحمت نکشیدن برای رسیدن به جامعه‌ای مدرن نیست. این تحولات یک شبه رخ نمی‌دهند؛ یعنی در هیچ جا رخ نداد. تردیدی ندارم که در انگلیس و جوامع مدرن دیگر هم کسان زیادی بودند که اگرچه در این راستا کار کردند ولی رسیدن جامعه مدرن را ندیدند. به نظر من اگر به‌طور ریشه‌ای با مسایل‌مان برخورد نکنیم، شکل و شمایل زندگی‌مان امکان دارد تغییر کند ولی ماهیت آن نه.

 * مسأله امروز ایران این است که تحولات سه دهه اخیر آنقدر با شتاب پیش‌رفته که گاهی اوقات خصلت‌ها، رفتارها و عادت‌های ما را هم به کلی دگرگون کرده است. به عبارتی دیگر، تکنولوژی مدارهای ارتباطی و اطلاعاتی دنیا باعث شده که تنها به 100 سال اخیرمان رجوع کنیم چون این‌طور فکر می‌کنم که دیگر الزامات و قواعد حاکم بر تاریخ 5 قرن گذشته چندان در وضعیت ما مؤثر نیستند. اما علیرغم این شما در تحلیل‌هایتان به 4 یا 5 قرن گذشته برمی‌گردید؟

 - حرف شما کاملاً درست است ولی من حرفم اصلاً این نیست که قواعد و الزامات 5 قرن پیش هنوز در جامعه ما کاربرد دارند. نکته این است که  بحث‌هایی که درباره سنت و مدرنیته و تجدد در ایران می‌کنیم تماماً پیوند با یک پرسش اساسی‌تری است. چرا نظام سرمایه‌داری در جوامعی پدیدار شد و در جوامع دیگری نشد؟ و اگر این دیدگاه درست باشد که به گمان من هست، آنگاه باید به این سؤال بپردازیم که چند قرن قبل‌تر که این تحولات در اروپا شکل می‌گرفت، ما  چه می‌کردیم؟ در کجای کار بودیم؟ همه حرف و سخن من در کتاب «اقتصاد ایران در قرن نوزدهم» این است که چه شد که مناسبات سرمایه‌داری در ایران رشد نکرد؟ عمده کار من در زمینه اقتصاد ایران است و اگرچه برخلاف گذشته‌های دور دیگر اعتقاد ندارم که تنها اقتصاد مهم است و دیگر جوانب زندگی اجتماعی بی‌اهمیت یا کم‌اهمیت‌اند ولی همچنان بر این باورم که اگر چه اقتصاد تنها عامل تعیین‌کننده نیست ولی یکی از عوامل عمده تعیین‌کننده است. هدف اصلی من در این کتاب‌ها و نوشته‌ها این است که مثلاً از اواسط قرن  18 به بعد چه موانع درونی و بیرونی در ایران وجود داشت که باعث شد تا این مناسبات شکل نگیرند. وقتی این مناسبات شکل نگیرند و زیربنای جامعه پیشا سرمایه‌داری باقی بماند، نتیجتاً شکل و ساختار سیاسی هم در وجوه عمده دست‌نخورده باقی می‌ماند. ببینید! یکی از بزرگترین جنبش‌های اوایل قرن بیستم در ایران اتفاق می‌افتد- نهضت مشروطه- ولی  15 سالی از آن نمی‌گذرد که  سر از دیکتاتوری رضاشاه درمی‌آوریم و بعد می‌رسیم به محمد‌رضاشاه. به ظواهر کار ندارم ولی در خصوص اصول مملکت‌داری و حکومت، تفاوت حکومت رضا شاه یا محمد رضا شاه- و یا هر حکومت مشابه دیگر- با حکومت قبل از مشروطه در چه بود؟ انگار هنوز نمی‌دانیم که پاشنه آشیل عقب‌ماندگی ما چیست؟ جامعه‌ای که قانون‌مند نباشد با ساختن چند تا ساختمان بلند و دو تا و نصفی سد نمی‌توان ادعای مدرنیته و تجدد داشت. وقتی قوانین اجرا نمی‌شوند داشتن قانون چه فایده‌ای دارد؟ به همین خاطر است که معتقدم وقتی زیربنا تغییر نکند مطمئناً بین ساختار پیشا سرمایه‌داری و دولت‌های مطلقه تناقضی پیدا نمی‌شود. همه این مسائل باید شکافته شوند تا بتوانیم درسهای لازم را بیاموزیم. به‌ویژه که اکنون زمانه به راستی تغییر کرده است. اکنون با مقوله جهانی کردن روبه‌رو هستیم که  به نوبه خود می‌تواند با اندک غفلت، منشاء مخاطرات بیشماری برای جوامعی چون ما باشد.

 * اگر این اعتقاد وجود دارد که مبنای تحولات یا فقدان توسعه در ایران به نوعی اقتصادی بوده پس چرا دو تحول عمده در ایران یعنی مشروطه و انقلاب اسلامی  57 اقتصادی نبوده است، اگرچه گرایشهای اقتصادی داشته اما عمدتاً تحولی اجتماعی- سیاسی محسوب می‌شود؟

 - اعتقادم این نیست که مشروطه وجه غیر اقتصادی نداشته است. قبل از آن اما اشاره کنم که  اصولاً قبول ندارم که تحولاتی از این قبیل تنها با یک عامل قابل توضیح باشند. عوامل ترکیبی است که کار بررسی را دشوار می‌کند و اما از وجه اقتصادی مشروطه، وقتی به وضعیت ایران در سالهای پایانی قرن نوزدهم نگاه  کنید، نابسامانی وضع معیشت را از مهاجرت گسترده ایرانیان به مناطق جنوبی قفقاز درمی‌یابید. البته یک سری تحولات سیاسی هم بود. مثل بر هم زدن قرارداد رویتر و یا ابطال قرارداد رژی که بدون تردید در ذهنیت منفعل ایرانیان تأثیر گذاشت؛ یعنی ایرانی‌ها به تدریج فهمیدند که اعلیحضرت قدرقدرت را هم می‌توان به عقب‌نشینی وادار کرد. با این همه، حتی این تحولات غیراقتصادی نیز بدون پی آمد اقتصادی نبود. در جریان ابطال رژی دولت کلی بدهی خارجی بالا آورد و بعد، برای تخفیف مشکلات مالی مسئله خصوصی‌سازی بدوی زمین در زمان ناصر‌الدین‌شاه شروع شد و در دوره جانشین او ادامه یافت.البته این را بگویم که زمینه اقتصادی جنبش مشروطه باید با پژوهش بیشتر روشن شود.

 *آثار طالبوف، آخوندزاده، یوسف مستشار‌الدوله یا نامه‌هایی که دهخدا از سوئیس برای ممتاز‌الدوله می‌نوشته یا مجموع مکاتبات سید حسن تقی‌زاده نشان می‌دهد که دست کم دغدغه طبقه الیت (نخبه) این  نبوده که به اقتصاد آن نگاهی که مثلاً شما در کتابتان دارید داشته باشند.

 
- ببینید اینها وقتی صحبت از قانون می‌کردند- مثلاً مستشار‌الدوله که چندین سال قبل از مشروطه رساله «یک کلمه» را چاپ کرد و حتی پیش‌تر از او فرخ‌خان امین‌الدوله که  دفترچه تنظیماتش را مدتی پس از قتل امیرکبیر نوشت- تمام تأکیدشان بر قانون‌مند کردن اوضاع جامعه است. سؤال این است که قانونی که نوشته شدن‌اش را خواستار می‌شدند در کدام حوزه پیامد داشت؟ تفسیرم این است که اگرچه قانون‌طلبی دلایل متعددی داشت ولی  عمده‌ترین دلیل‌اش، به خاطر دست و پاگیر بودن استبداد در عرصه‌های اقتصادی بود که با معاش روزمره ایرانی‌ها در ارتباط بود. در آن دوره نه کتابی بود و نه روزنامه‌ای که مثلاً مردم برای مقابله با  سانسور آن شورش بکنند. آمار دقیقی ندارم ولی به احتمال زیاد بیش از 95 درصد جمعیت سواد خواندن و نوشتن نداشتند. کمتر کسی کتاب و مجله می‌خواند. بنابراین کسانی که علت جنبش مشروطه را در عوامل فکری جستجو می‌کنند، باید روشن کنند که بر چه مکانیسم و پایه‌ای چنین می‌گویند؟ نوشته‌های طالبوف را رد نمی‌کنم ولی این نوشته‌ها را چند نفر می‌خواندند؟ یا عده‌ای دیگر از تأثیرات سیاحت‌نامه ابراهیم بیگ سخن گفته‌اند. خوب! همه اینها صحیح، منتهی نکته این است که در آن دوره چه تعداد از مردم دارای سواد بودند که این مسایل برایشان مهم باشد؟ دکتر فریدون آدمیت در آثارش علت‌های فکری نهضت مشروطه را بررسی می‌کند. اما پرسش این است که  چند درصد از مردم این آثار را می‌خواندند تا علیه نظام موجود تحریک شوند؟ امروز را نبینید که مثلاً وقتی به یک کیوسک روزنامه‌فروشی مراجعه می‌کنید نوع علایق مردم کاملاً مشخص است. نگاه‌شان به روزنامه‌های راست، چپ و مستقل کاملاً آگاهانه است و با انگیزه به آنها نگاه می‌کنند. از حدود صد سال پیش داریم حرف می‌زنیم.

 

*برخی می‌گویند که سرعت تجدد‌طلبی در زمان محمد‌رضا شدید شده بود و جامعه سنتی ایران قدرت انطباق آن را با فضای ذهنی خود نداشت. بنابراین از دیدگاه این عده  علت اصلی سقوط رژیم شاه این بود که جامعه ایرانی مقدار زیادی «متجدد» بود!

 
-  با این دیدگاه  یک مشکل  جدی دارم. اتفاقاً نظرم این است که عدم اعتقاد به تجدد و کوشش برای حکم راندن به شیوه شاه عباس صفوی درست در نیمه دوم قرن بیستم علت اصلی سقوط رژیم شاه بود نه زیادی متجدد بودن آن! دلیل من هم ساده است» قبل از هر چیز، باید روشن کنیم که منظور ما از تجدد‌طلبی چیست؟ وقتی از تجدد صحبت می‌کنیم، تجدد در سیاست معنی دارد. هر چیزی را نمی‌توان دلبخواهانه تجدد معرفی کرد. از ظواهر که بگذریم به نظر شما چه چیز آن حکومت متجدد و مدرن بود که سرعت تحولاتش کم و زیاد باشد؟ سؤالی که باید به آن پاسخ داده شود این است که در اصول و مبانی حکومت، چه تفاوتی بین حکومت ایران در زمان محمدرضا شاه و در زمان شاه عباس صفوی وجود داشت؟ زمان صفویه، هر تصمیمی که شاه می‌گرفت اجرا می‌شد. در زمان محمدرضا پهلوی هم همین طور بود. آن زمان انتخابات نداشتیم. زمان محمدرضا پهلوی هم انتخابات ما بی‌معنی بود. مطبوعات هم به همین منوال. هر وقت شاه یا نخست‌وزیر یا هر صاحب قدرت دیگری هوس می‌کرد روزنامه‌ای را ببندد، آن را می‌بست. حزب و فعالیت سیاسی هم تعطیل بود. مثلاً در دانشگاه‌هایمان که البته در زمان شاه عباس نبود آیا امکان تحقیق و پژوهش وجود داشت؟ خب! اگر منظورتان از تجدد ظواهر قضایا باشد، آن مقوله دیگری است. البته عده‌ای  با مبالغه درباره دست‌آوردها، از اقتصاد ایران که قرار بود مثل اقتصاد ژاپن بشود سخن می‌گویند. مهم جلوه دادن گذشته صفت مشخصه تفکر و دیدگاهی است که به آینده خود امیدی ندارد و به همین خاطر، به جای این که برای بهبود وضعیت کنونی خود که دلپسند نیست دست به حرکت بزند سر خود را با گذشته شیره می‌‌مالد. البته این درست است که تعدادی کارخانه مونتاژ درست شد ولی به نظر من خیلی از پژوهشگران رونق بازار نفت را با رونق اقتصاد ایران اشتباه گرفته‌اند. مثلاً سال 1356 را در نظر بگیرید! در آن سال حدوداً 14 میلیارد دلار درآمد نفتی داشتیم و 500 میلیون دلار هم صادرات غیرنفتی در کنارش از جان آدم تا شیر مرغ را وارد می‌کردیم. بخش عمده بودجه دولت هم یا صرف خرید اسلحه می‌شد یا به خرج ساواک و دیگر ارگان‌های سرکوب می‌رسید. این که رونق اقتصادی نیست. جالب این که خودمان را «تولیدکننده» نفت هم حساب می‌کردیم ولی حقیقت این است که در تولید آن نقشی نداشته‌ایم. واقعیت این است که سرزمین ایران نفت دارد و فرایند تولیدش هم چندین میلیون سال طول می‌کشد و ما هم با استخراج آن، سوار بر مرکب سم سیاه نفت می‌خواستیم از «دروازه‌های تمدن بزرگ» بگذریم!

بسیاری از پژوهشگرانی که می‌گویند «تجدد» در زمان شاه شتاب گرفت توضیح نمی‌دهند که این تجدد در کدام حوزه و در چه عرصه‌ای اتفاق افتاد؟ آیا در سیاست بود یا در فرهنگ یا در عرصه اقتصاد؟ آیا در جامعه‌ای که افراد حق و حقوق فردی ندارند و آزاد نیستند آیا می‌توان از تجدد سخن گفت یا خیر؟

آیا به واقع به همین زودی فراموش کرده‌ایم که شاه در مصاحبه‌ای گفت که احزاب خودساخته پی کارشان بروند. آن‌گونه که الان روشن شده ظاهراً حتی نخست‌وزیرش هم خبر نداشت که او تصمیم دارد دست به چنین کاری بزند. آیا به نظر شما، این تجدد است؟ آیا روزنامه‌ها و مجلات را با یک اشاره آقای هویدا نبستند؟ در چنین مجموعه‌ای از تجدد سخن گفتن به نظرم اندکی خنده‌دار است.  بدین ترتیب علت اصلی سقوط حکومت‌ شاه  این بود که او (شاه) برای متجدد کردن واقعی جامعه نکوشید و به عوض همه راه‌ها را بست و اندکی زیادی کوشید تا به همان شیوه شاه‌عباس بر این مملکت حکم براند. چرا که در سالهای پایانی قرن بیستم چنین چیزی امکان نداشت. آنچه در ایران اتفاق می‌افتاد نه فرد گرایی و احترام به حق و حقوق فردی، بلکه دقیقاً نوعی همشکل شدن عامیانه بود؛ یعنی همان تنوع نه چندان جدی مطبوعاتی را برنتابیدند. از نظر شاه یا همگان باید مستقل از دیدگاه خویش عضو تنها حزب فراگیر می‌شدند و یا باید همانطور که خود شاه گفته بود پاسپورتشان را می‌گرفتند و از ایران می‌رفتند. وجه دیگر این همشکل شدن این بود که یک بقال را به همان سادگی می‌گرفتند که یک وزیر را. به عبارتی، تنها وجه همشکل شدن ما، بی‌حقی عمومی ما بود؛ یعنی در این که هیچ حقی نداشته‌ایم همگان- به غیر از شاه و نزدیکانش- با هم برابر شده بودیم. این درست است که از شتاب «تجدد»خواهی در زمان محمدرضا شاه حرف می‌زنند ولی به گمان من، بازگشتی بود به زمان شاه‌عباس صفوی در نیمه دوم قرن بیستم.

به کتابی که آقای داریوش همایون- وزیر اطلاعات رژیم قبلی- نوشته مراجعه بکنید. خواندن مطالبی که وی نوشته به راستی حیرت‌آور است. باز یادآوری می‌کنم که دوستانی که شتاب تجدد‌طلبی را دلیل سقوط رژیم شاهنشاهی می‌دانند بهتر است این کتاب را بخوانند تا واقعیت برایشان روشن شود. همایون حتی در این کتاب می‌نویسد که حدوداً 70 درصد بودجه مملکت در دست شخص شاه بود؛ یعنی با وجود دولت و سازمان برنامه و دیگر مؤسسات طویل دیگر، ضربان اقتصادی مملکت دست شاه بود. در دیگر عرصه‌ها نیز سیستم اداره مملکت هیچ نظم و حساب و کتابی نداشت. یعنی در قرن بیستم مشکلات ما همچنان همان مشکلات قرن نوزدهم باقی ماند؛ یعنی امورات ما قانونمند نبودند. شاید در دوره‌ای می‌شد مملکت را این‌گونه اداره کرد- که من بعید می‌دانم- ولی در پایان قرن بیستم این گونه نمی‌توان کشورداری کرد. در همان سالها درهای کشور را به روی واردات باز کردند- مخصوصاً در بخش کشاورزی که واردات تقریباً همه مناسبات ما بود. در مقابل به جز درآمد نفت، چیزی نداشتیم.

 # دکتر احمد سیف؛ پژوهشگر و نویسنده معاصر ایرانی بخصوص  در حوزه اقتصاد و جامعه‌شناسی

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد